نصرا...سکرتر




صفحه اصلي

آرشيو

فرستادن نظرات
 

 


دوستان

LINK      LINK
LINK      LINK
LINK      LINK
LINK      LINK
 

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲

خط امير آباد، راننده تاكسى پرسيد «دانشگاه ميرى ديگه.» گفتم «آره». چند دقيقه اى گذشت. انگار مى خواست چيزى بگويد. آخرش گفت: « آقا مى تونى حساب كنى 25 تا 65 تومن چقدر ميشه.» خيلي سريع گفتم «1625 تومن.» تقريبا مطمئن بودم اشتباه گفتم. راننده هم فكر نمى كنم به حساب سريع من اهميت زيادى داد. بيخيال شدم. دانشگاه از يكى از بچه ها ماشين حساب گرفتم. 25 ضربدر 65 مساوى 1625. كلى احساس دانشجو بودن كردم.

فكر نمى كردم معلمها براى كلاس رفتن انقدر دلهره داشته باشم. شايد فردا يكى از مهمترين كلاسهايم باشد. البته اگر تشكيل شود. ان شاء الله. درباره اش حتما خيلى خواهم نوشت. اگر تشكيل شود.

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

مصاحبه با يك حاج حميد

- سلام
:: با سلام خدمت شما دوست گرامى.

- ببخشيد، شما تا حالا مصاحبه هاى من رو نخوندين؟ انقدرا هم جدى نيستن.
:: نه خير. متاسفانه من تا به حال مصاحبه هاى شما را مطالعه نكردم.

- چه خوب. خيلى راحت مى تونيم بريم سر اصل مطلب پس. شما يه زمانى پايه ثابت كامنت گذاشتن تو وبلاگ من بودين. ولى مصاحبه ها رو نخوندين...
:: بله! فهميدم منظورتان را. ببينيد؛ اين كار برمي گردد به هدف من از وبلاگ نويسى. بنده در وبلاگ نويسي قصد دارم با درج كردن مطالب مفيد و تفكر برانگيز گامي در جهت هدايت مردم، مخصوصا جوانان اين مرز و بوم بردارم...

- ولى چه ربطى به...
:: كمي صبر كنيد مي گويم. انقدر عجول نباشيد. عجله كار شيطان است. هرچند جوانيد و جوان هاى اين دوره زمانه... بگذريم. عرض مي كردم، و به خاطر همين هدف مقدس است كه در وبلاگم به درج مطلب مي پردازم. و همين طور كه مى دانيد و لازم به توضيح نيست هر چه كه تعداد بازديد كنندگان و نظر دهندگان وبلاگم بيشتر باشد، به اين هدف و آرمان نزديك تر خواهم شد.

- و براى همين هم تو هر وبلاگي كه به دستتون برسه، بدون اينكه بخونيدش كامنت مى ذارين و تبليغ مي كنيد.
:: تقريبا. البته اگر دقت كرده باشيد مى فهميد كه اين نظرات من به صورت Copy و Paste مى باشد.

- لازم نيست كه دقت كنم. معلومه! بعدشم من فكر مي كنم كه وبلاگ نويس ها خوششون نمياد كه كسي بدون اينكه مطلبشون رو بخونه، براش كامنت بذاره.
:: من در اين محيط مجازى به خاطر هدف والايي كه دارم و همچنين مطالب تفكر برانگيزى كه مى نويسم، بيشتر سعى مي كنم به درج مطلب بپردازم تا خواندن مطلب. اگر در وبلاگ ديگران هم نظرى درج مي كنم، همان طور كه گفتم هدفم جلب كردن و تشويق كردن آنها به خواندن وبلاگم است. كه نوعى امر به معروف محسوب مى شود و برخلاف نظر شما، به نظر من هيچ قبحى كه ندارد هيچ، ثواب هم دارد.

- اصولا اين سيستم نظرخواهى تو وبلاگها براى نظر دادنه. نه تبليغ. من چند وقت پيش يه مطلب نوشته بودم كه نظر بقيه برام خيلي مهم بود. تا مطلب رو post كردم ديدم نوشته يك نظر جديد. كلي ذوق كردم. ولى وقتي ديدم نظر جديد از همين امر به معروف هاى شماست. كلي ضايع شدم. و عصبانى.
:: اين نشان مي دهد كه طاقت حرف و حق و دعوت به سوي خير را نداريد. چند دقيقه در روز وقت گذاشتن براى خواندن مطالب تفكر برانگيز و البته نظر دادن انقدر عصبانى شدن ندارد كه. كمى با خودتان خلوت كنيد و سعي كنيد خودتان را از نو بسازيد. براى كمك مي توانيد از مطالبى كه بنده در وبلاگم درج كرده ام هم استفاده كنيد. باشد كه موفق شويد. نظر هم فراموش نشود.

- ببخشيد. اگه من نخوام وبلاگ شما رو بخونم بايد چكار كنم. كامنت ها بس نبود، هر بار هم كه مطلب جديد مى زنيد، ايميل مى زنيد كه مطلب جديد درج كردين. البته من آدرس ميل شما رو Block كردم...
:: مثل اينكه حرف زدن من با شما فايده اى ندارد. خوشبختانه وبلاگ من انقدر خواننده و نظر دهنده دارد كه با اينكار شما چيزى نمى شود. واقعا ادب هم خوب چيزى است. مگر ايميل من از آن ايميل هاى كذايى است كه Blockش مى كنيد. وقتى اين ايميل هاى ارزشى و خودى را Block مى كنيد، لابد آن ايميل هاي كذايى را مى خوانيد و عكس هايش را هم مي بينيد...

- به هر حال از اينكه وقتتون رو به ما دادين، متشكر.
:: خواهش مى كنم. جا دارد از همين جا به همه خوانندگان بگويم كه مطلب جديدى در وبلاگ درج نموده ام با عنوان « اى خواهر، اى برادر، آخر چرا؟» خوشحال مى شوم كه مطالعه كنيد و در آخر نظر خود را بنويسيد.

توضيح: اين مصاحبه شديدا خيالى بوده و كليه تشابه اسامى و غيره اتفاقى مى باشد.

یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۲

هميشه همين جوره. بهترين ايده ها براي نوشتن وقتي مياد تو مخ آدم كه شديدا سر آدم شلوغه. پارسال هم مصاحبه با زهرا اچ بي رو دقيقا شب امتحان شيمى نوشتم. انقدر هم تو اين شرايط آدم ذوق داره واسه نوشتن كه حتي نميشه انداختش واسه فرداش.

الان هم بين اين همه امتحان ميان ترم دو تا مصاحبه زده به سرم كه شديدا درگيرشم. يكيش فكر كنم خيلي جنجالي بشه. مثل بچه ها ذوق دارم. اون يكى غير جنجاليه تقريبا تموم شده. ولي دوميش هنوز كار داره.

يه چيزايی هم دارم از رياضی مهندسی می فهمم!! اين جناب فيض خيلی پيچونده شده درس ميدن. اگه بتونی درس رو پيچوندگی در بياری نصف قضيه حله.

هنوز هم شنبه ها از ساعت ۱۱ تا ۲:۳۰. کسی نبود؟

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲

اينكه بچه ها مى گفتن رياضي مهندسي سخته واقعا راسته. من تازه دارم به اين موضوع پي مي برم. كلي بايد جون بكني بفهمي اين جناب فيض چيكار كرده. ولي ترموديناميك اصلا اونجوريا كه مي گفتن سخت نيست. كلي هم درس باحاليه. اصلا همه درساى سيالات باحالن.

وقتي داشتم فعاليت كارگاه اوليا رو تنهايي قبول مي كردم اصلا فكر نمي كردم انقدر دردسر داشته باشه. فعاليت كارگاه دوما رو هم تنهايي قبول كردم. ولي اونا مي دونن بايد چكار كنن. تازه فقط دو تا گروه هم هستن. ولي اولا. هفت تا گروه. همشون هم همش دارن غر مي زنن كه آقا چرا به كار ما نمي رسين. من بدبخت هم كه تو يه ساعت بايد با 25 تا اولي كار كارگاهي بكنم! اين چند روز تعطيلي واسه هر گروه راهنماي ساخت نوشتم. توش هم كلي تهديد كردم كه غر نزنيد و اين حرفا. فردا رو خدا به خير بگذرونه الان هم شديدا دارم دنبال يه همكار مي گردم . شنبه ها از ساعت 11 تا 2:30

يك تشكر ويژه هم از پسرخاله گرامي براى ساختن اون مستطيل ايميل زدن آسان! خيلي باكلاس شده. دستش درد نكنه.

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

تمام معلماي مدرسه. اكثر دانش آموزا، فاميل، دوست و آشنا. همه دارن وبلاگم رو مي خونن. خوب خدا وكيلي هيچي نمي تونم بنويسم ديگه. اولش فقط دو سه تا از بچ هاي مدرسه مي دونستن. كه خودم مي خواستم بدونن. ولي الان ديگه تقريبا بچه اي نيست تو مدرسه كه آدرس اينجا رو نداشته باشه. گير هم مي دن هي. كادر مدرسه هم كه فكر كنم به جز خوندن وبلاگ من كار ديگه اي ندارن. همش هم از اون قضيه انتقاد از مدرسه شروع شد. كه انقدر اين وبلاگ افتاد سر زبونا. از اين به بعد اينجا هم موازي با وبلاگ پرشين آپ ديت ميشه. مطالب سانسوري رو هم فقط همين جا مي نويسم. يعني اينجا كامل تره.
فقط يه چيزي! كامنت مي خواين بذارين توجهي به شكلك ها و اينا نداشته باشيدى كامنتتون صحيح و سالم مي رسه! درست ميشه!

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

8 صبح رسيدم دانشگاه. در ورودي كارت مي ديدن. بر خلاف هميشه. تعداد نگهبانام دو برابر شده بود. در ورودي دانشكده اوضاع به همه چيز شبيه بود بجز نيم ساعت قبل از امتحان. خيلي شلوغ. دم در دانشكده هم به نحو شديدي كارت مي ديدن. سال بالايي هايي رو كه امتحان رياضي 2 نداشتن راه نمي دادن داخل. انگار همه از همه چي خبر داشتن به جز من. هاج و واج.
انجمن اسلامي امتحانات رو تحريم كرده بود و دانشگاه هم موكول كردن امتحانا رو به شهريور اختياري. اكثرا نمي خواستن امتحان بدن. بعضي ها به دلايل سياسي و بعضي هم درس نخواني! هنوز چند نفر از دانشجوها آزاد نشدن. كلي از معدل بالاها هم امتحان ندادن. از 800 نفر سال اولي حدودا 100 نفر امتحان دادن. بقيه هم بيرون دانشكده جمع شده بودن. تك و توك شعار ميدادن. البته بيشتر به شوخي.

منم كه پايه امتحان ندادن ! حالا هم كه سرم خلوت شده. چه حالي ميده! يه سري مصاحبات! هست به شيوه سكرتري! خيلي هم طولاني. در مورد اينترنت. در چند قسمت تقديم خواهد شد.

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲

خيلی زود گذشت. اصلا فکر نمی کردم به همين سادگی. هميشه تا بزرگسالی خودم فاصله خيلی زيادی می ديديم. و مرز مشخصی.... تا چند وقت پيش شازده کوچولو که می خواندم خودم را از آدم بزرگاش دور می ديدم. هيچ وقت فکر نمی کردم انقدر زود بگذره.
يادمه کوچيک تر که بودم هميشه دوست داشتم روز تولد 15 سالگيم بميرم. الان از اون حال و هوا خيلی دور شدم. خيلی.... و خب طبيعيه... يعنی بايد اينجوری باشه... بزرگ شدم.... ولی من با اين بايد مشکل دارم... هنوز دوست دارم خيلی از کارهايی رو که « مال بچه هاست»...

و صد البته همه اين اراجيف نمی تونه مانع از شور و شعف من از بابت حذف رئال باشه.

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲

گويا اين درست شد آخرش

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

نمی دونم چرا هر کار می کنم اين کامنت درست نمی شه!!!! ماماننننننننننننننننن



يک سلام و عليک نستبا گرم، حاصل ديدن يکی دوستهای دبيرستان بود. بعد از چند ماه. يک دانشجوی درسخوان شريف. بعد از حال و احوال تقريبا تمام جمله هايش با « دانشگاه ما...» شروع می شد.

امتحانای دانشگاه ما شروع شده ... دانشگاه ما خيلی سخت می گيره... دانشگاه ما قبل از حذف و اضافه هم حاضر غايب می کنن ... دانشکده ما برای انتخاب رشته 4 تا کامپيوتر گذاشته بود، برای همين از همه دانشکده های ديگه سريعتر انتخاب رشته کرديم ... کلاسای ما 500 نفريه... % 70 ميفتن...

حرف زدنش با دوران دبيرستان خيلی فرق کرده بود. خواستم بگويم ما برای انتخاب رشته 20 تا کامپيوتر داشتيم، يعنی 5 برابر شما! نگفتم، بگذار دلش خوش باشد. دوران دبيرستان معلم زبانی داشتيم، هميشه وقتی نکته مهمی درس می داد می گفت: اگه می خواين برين شريف يونيورسيتی خوب گوش کنيد...


نمی دانم شريف با آدمها چکار می کند البته نه با همه!


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

امتحان













سلام دوستان







شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

بـه خـــدا دلـــم گرفتــه ايـــن روزا، بـابـا بزرگ
يـاد روزايــی که بــودی پيــش مـا، بـابـا بزرگ

قديــما، می گن که مردم خيلـی با وفـا بودن
من نديـدم، ولـی می گن همه با صــفا بودن

دود ماشـين ها رسـوب کرده تو دلـهای همه
آمــار مردمی که ســـاده دلــن خــيلی کــمه

قديــما، چراغ شـب خواب هـمه، سـتاره بود
دور هم نشــــســــتن قديــمـيا خاطــــره بود

قديــــما، لابـد دل هيــشـکی پراز کيــنه نبود
اگـــه بود، پــس چرا آسمونشــون تيره نبود؟

آســمون شــهر ما تيـره شــده، خيــلی زياد
پــس دلامونـم پره کيــنه شـده، خيــلی زياد

به خــدا آدم دلــش می گيـره توی شــهر ما
مردی و مـــردونگی می ميـره توی شـهر ما

واحد ســنجش غم تو دل مــگابايــتی شـــده
دلمون دريايی نيست، هارد گيگا بايتی شده
........................................................

This page is powered by Blogger. Isn't yours?