نصرا...سکرتر |
||
|
||
شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲
خيلی زود گذشت. اصلا فکر نمی کردم به همين سادگی. هميشه تا بزرگسالی خودم فاصله خيلی زيادی می ديديم. و مرز مشخصی.... تا چند وقت پيش شازده کوچولو که می خواندم خودم را از آدم بزرگاش دور می ديدم. هيچ وقت فکر نمی کردم انقدر زود بگذره.
يادمه کوچيک تر که بودم هميشه دوست داشتم روز تولد 15 سالگيم بميرم. الان از اون حال و هوا خيلی دور شدم. خيلی.... و خب طبيعيه... يعنی بايد اينجوری باشه... بزرگ شدم.... ولی من با اين بايد مشکل دارم... هنوز دوست دارم خيلی از کارهايی رو که « مال بچه هاست»... و صد البته همه اين اراجيف نمی تونه مانع از شور و شعف من از بابت حذف رئال باشه. MM || ۱:۱۹ قبلازظهر
Comments:
|
||