نصرا...سکرتر |
||
|
||
شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲
خيلی زود گذشت. اصلا فکر نمی کردم به همين سادگی. هميشه تا بزرگسالی خودم فاصله خيلی زيادی می ديديم. و مرز مشخصی.... تا چند وقت پيش شازده کوچولو که می خواندم خودم را از آدم بزرگاش دور می ديدم. هيچ وقت فکر نمی کردم انقدر زود بگذره.
يادمه کوچيک تر که بودم هميشه دوست داشتم روز تولد 15 سالگيم بميرم. الان از اون حال و هوا خيلی دور شدم. خيلی.... و خب طبيعيه... يعنی بايد اينجوری باشه... بزرگ شدم.... ولی من با اين بايد مشکل دارم... هنوز دوست دارم خيلی از کارهايی رو که « مال بچه هاست»... و صد البته همه اين اراجيف نمی تونه مانع از شور و شعف من از بابت حذف رئال باشه. MM || ۱:۱۹ قبلازظهر
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲
MM || ۱:۳۴ قبلازظهر
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲
MM || ۳:۳۸ قبلازظهر
يک سلام و عليک نستبا گرم، حاصل ديدن يکی دوستهای دبيرستان بود. بعد از چند ماه. يک دانشجوی درسخوان شريف. بعد از حال و احوال تقريبا تمام جمله هايش با « دانشگاه ما...» شروع می شد.
امتحانای دانشگاه ما شروع شده ... دانشگاه ما خيلی سخت می گيره... دانشگاه ما قبل از حذف و اضافه هم حاضر غايب می کنن ... دانشکده ما برای انتخاب رشته 4 تا کامپيوتر گذاشته بود، برای همين از همه دانشکده های ديگه سريعتر انتخاب رشته کرديم ... کلاسای ما 500 نفريه... % 70 ميفتن... حرف زدنش با دوران دبيرستان خيلی فرق کرده بود. خواستم بگويم ما برای انتخاب رشته 20 تا کامپيوتر داشتيم، يعنی 5 برابر شما! نگفتم، بگذار دلش خوش باشد. دوران دبيرستان معلم زبانی داشتيم، هميشه وقتی نکته مهمی درس می داد می گفت: اگه می خواين برين شريف يونيورسيتی خوب گوش کنيد... نمی دانم شريف با آدمها چکار می کند البته نه با همه!
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲
MM || ۱۱:۵۸ بعدازظهر
MM || ۱۱:۵۵ بعدازظهر
|
||